رمان_مانارولا_فصل دوم_پارت دو
هفته ی بعد...
دایه مارتا: ببینم همه جا آمادس؟! بعد از دهکده مانارولا ما فورا برمیگردیم خونه و بقیه مراسم رو اینجا برگزار میکنیم.
ملویس: بعد از کجا؟!
دایه مارتا: دهکده مانارولا
ملویس: چیییییییی؟!اونجا چرا؟!

د.ا.ن.م 
چطور ممکنه؟!
آخه دهکده ما؟!
قراره برگردم اونجا ؟!در حالی که می دونم هیچکس ، پدرم و دوستام اونجا منتظرم نیستن
دنیل: ملویس چیزی شده؟!
ملویس:  نع
دنیل: باشه پس من میرم دنبال لوییسا 
تو و دایه هم زود برید 
اونجا میبینمت
ملویس: باشع خدافظ

.
.
.
دایه مارتا: آماده ای؟!
ملویس: آره بریم
د.ا.ن.م
نشستیم تو ماشین چند دقیقه ای گذشت که رسیدیم 
ملویس:  الان اینجاست دهکده مانارولا؟!
دایه مارتا: آره چطور مگه؟!
ملویس: هیچی
د.ا.ن.م 
به خیال خودم فکر کردم اونجا دهکده ما نیست و خیالم راحت شد
ولی سرمو که چرخوندم دیدم تابلو زده دهکده مانارولا
ن ن ن ن امکان نداره.
.
.
با دایه مارتا از ماشین پیاده شدیم چند دقیقه ای نگذشت که لوییسا و دنیل اومدن
همه دست میزدن و رو سرشون گل میریختن
من با تعجب به دهکده نگاه میکردم 
دهنم از تعجب وا مونده بود که دهکده چرا انقد تغییر کرده

همه جارو با دقت نگاه کردم دیدم دو نفر یه جا نشستن
رفتم نزدیکشون یهو پام گیر کرد به سنگ و محکم خوردم زمین
صدام و شنیدن و سریع برگشتن سمتم
ملویس: 
اون دونفر: 
ادامه دارد...
نویسنده: فریماه عظیمی
تایپیست: رومینا هاشمیان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 | 18:13 | نويسنده : رومینا هاشمیان |